گنجور

 
افسر کرمانی

ای مایه خرّمی جهان را

و ای راحت جان جهانیان را

از حسرت نوش لعلکانت

خون در جگر است لعل و کان را

گل بیند اگر خویت به عارض

بر فرق زند گلابدان را

پا بر سر انجم و قمر نه

منّت بگذار آسمان را

چشمند و بهمزن زمانه

زلفند و سیه کن جهان را

روزی به خیال آنکه گوئی

بندند به قتل من میان را

من خود بهزار شادمانی

بازم به ره تو نقد جان را