گنجور

 
افسر کرمانی

چرا ایمن نباشد دل، چرا ساکن نگردد جان

که دل شد منزل دلبر، که جان شد مسکن جانان

از آن در عرصه جانباختن سرگشته دارم دل

که دل باشد مرا چون گوی و آمد طرّه اش چوگان

مرا لعل لبش بر درد درمان است و می گوید

برو عیسی دمی جو تا کند درد تو را درمان

لب جان پرورش می بینم و می سوزم این طرفه

که آمد ناگهانم برق خرمن چشمه حیوان

ز آشوب قدش از پا فتادم دوحه هستی

ز خورشید رخش روزم سیه شد چون شب هجران

اگر شب تا سحر یا روز تا شب دور از آن ماهم

ولی جان می کند چون توسن اندر کوی او جولان

از آنم سر به دامان است و بر چشم آستین دارم

که بوسد آستینش دست و بر پایش فتد دامان

پریشان کرده زلف و دل به غارت برده از جمعی

نمایان کرده روی و جان خلقی گشته سرگردان

گشاید بر تبسم لعل و جان از عالمی گیرد

چه خوش بر عالمی کرده است درّ و لعل را ارزان

همی با گریه گفتم کای گل از بهر چه می خندی

همی با خنده گفتا، ز ابر گریان گل شود خندان

مرا دل کرده خو با وصل آن یار بهشتی رو

که وصل او چو فصل نوبهاران است بی بنیان

دگر حاجت به جام باده نبود هین لبش بنگر

که آمد شکری پرشور و شیرین باده مستان

چو دیدم طرز و ناز آن سهی بالای سیمین تن

بیکبار از لباس خودپرستی آمدم عریان

نوید کشتنم می داد خون بس در عروق آمد

به جسمم غیرت شاخ طبر خون شد رگ شریان

مرا گردید دل در پرده همچون کیسه سوزن

ز بس هر عضو عضوش کرده مأوا دشنه مژگان

به آب دیده هر شب از غمش غرقم عجب تر این

که می سوزد سراپا همچو شمعم تا سحر نیران

رسد از موج اشک من به گردون صیحه سیحون

کشد از شعله آهم فلک آن کز شرر عطشان

به من نزدیک تر از من بود آن شوخ هر جائی

مرا از غایت کوری دل و جان از پیش پویان

از این بیهوده گشتن پایه دل نیست جز دوری

وز این سرگشته بودن مایه جان نیست جز حرمان

من و زین پس ثنای نام نیک مهدی قائم

من و زین پس سپاس ذات پاک داور سبحان

زهی ماهی که از عکس رخ مهرآفرینت شد

منوّر کلبه ایجاد و روشن محفل اعیان

چو ریزد طبع خورشید آستینت گوهر دانش

چو آرد لعل معجز آفرینت حکمت یزدان

تو را اندر شبستان مرغ شب پر دانشی عیسی

تو را اندر دبستان طفل ابکم حکمت لقمان

چو آید تیغ خشمت بر وجود مشرکان لامع

چو گردد تیر قهرت بر روان منکران پرّان

همی یاد آیدم هر لحظه برق خاطف و خرمن

همی یاد آیدم هر لمحه نجم ثاقب و شیطان

همی قصد ار کنی بر نفی جمع با خدا دشمن

همی عزم ار کنی بر انعدام قوم با عصیان

بخرطومش کشد از قهر یک دم پیل گرمابه

به چنگالش درد یک لحظه از کین شیر شادروان

همی تا راه کویت را سپارد تشنه مسکین

همی تا راه وصلت را سر آرد طالب حیران

قضا آورده کوثر را ز فیضت آب در کوزه

قدر بنهاده جنت را ز لطفت توشه در انبان

چو بر لعل آوری از بهر برهان عیسوی معجز

چو بر دست آوری از بهر حجت موسوی ثعبان

کشد بر سر عبا از شرم لعلت عیسی مریم

کند پنهان عصا ز آذرم دستت موسی عمران

بکتان گر شود مهرت قرین ای ماه بزم دل

به شبنم گر شود لطفت مُعین ای آفتاب جان

گریزان پرتو مهر جهان آراست از شبنم

هراسان تابش ماه فلک پیماست از کتّان

بیک ره بنگری گر بر وجود نفس اماره

ز جود و بخشش و فضل و کرم ای موجد احسان

نهد در کشور معنی لادیهیم بر تارک

کشد بر دفتر تصویر الاّ خامه بطلان

جهانت بزم و خاکش فرش و عرشش سقف و مهر و مه

دو مشعل انجم و اختر در آن قندیل سان تابان

ز نعمت های گوناگون بگستردی در او سفره

که آمد کایناتت بر سر خوان عطا مهمان

شد آب و خاک و باد آتش کویت بهر عالم

ز قدرت لحظه لحظه علت ایجاد اخشیجان

چو با مهرت زمان سرچشمه تسنیم را ساقی

چو با فیضت زمین پیرایه بخش روضه رضوان

ز کوی دلکشت هر بنده ای فرزانه گیتی

ز خاک درگهت هر برده ای پیرایه کیهان

ز وصفت لوح شد انشا زهی جود و خهی بخشش

ز نامت عرش شد بر پا خهی فضل و زهی احسان

اگرچه عاجز از نظمم روان دعبل و اعشی

اگرچه قاصر از شعرم بیان سعدی و حسّان

ولی درمانده ام کاورده ام زر جانب معدن

ولی شرمنده ام کاورده ام درّ جانب عُمّان

فلک درگه شهنشاها، ملک دربان خداوندا

به افسر یک نظر بنگر ز عفو و فضل بی پایان

که فضلت آفتاب و در حقیقت جرم من شبنم

که عفوت تابش مه در مثل عصیان من کتان

بود تا دلبران را در چمن بی غازه، رخ چون گل

بود تا عاشقان را از محن بیجاده در اجفان

تو را چشم حسودان کور باد از خار خودبینی

تو را روی محبان سرخ باد از غازه ایمان