گنجور

 
افسر کرمانی

سحرگه ز مهر مهی روح افزا

روان شد به دامانم از دیده دریا

دل اندر درون از غمش غرقه خون

همی لخت لخت و همی ناشکیبا

نگاهش ربود از کف جان مرا دل

چو مژگان چالاک هنگام یغما

نشستم به خاک رهش در گذرگه

چو دیدم قیام بت سرو بالا

دو زلفش به غارتگری فتنه پرور

دو چشمش به فتانی آشوب دنیا

نبیند دل ما دگر روز روشن

که جانان ببستش به زلف شب آسا

اگر ابروی اوست تیغ مهنّد

از آن تیغ داریم عیش مُهنّی

گهی از رخش محفلم روی غلمان

گهی از غمش کلبه ام موی حورا

گهی خندم از شوق لعلش چو ساغر

گهی گریم از هجر رویش چو مینا

گهی بنددم دل به موی دل آویز

گهی بخشدم جان ز روی دل آرا

گهی گوید از نازم آن ماه پیکر

که ای سنگدل خیره بی محابا

دلت را نهادم به کانون آتش

ز عارض بر او کردم آذر مهیا

دمش نرم چون موم و در سینه ام دل

چو خارا و بگداخت این موم خارا

ز وصلم دلش سرد چون مهر یوسف

مرا گرم جان همچو سوز زلیخا

غریبی و فقر و غم عشق دارم

بنام ایزد اسباب عشرت مهیا

اگر قسمتم نیست عیش موفّر

خدا روزیم کرده رنج موفّی

بگیتی نه حاصل شود عیش آری

نبینند اگر رنج پنهان و پیدا

به جامم اگر دوست ریزد بنوشم

شرنگ افاعی چو شهد مصفّی

مرا جان به تن آتش از حقد دشمن

مرا دل به غم عود مجمر ز اعدا

بسوزیم از بسکه دیدیم پنهان

بجنگیم از بس که دیدیم پیدا

به ویرانه ها دیو میشوم سیرت

به بیغوله ها غول عفریت سیما

همان به که از جان به تعجیل رانم

سخن در مدیح خداوند یکتا

همایون جهانبان ملک نبوت

که حق از ظهورش بود آشکارا

شه لامکان و مکان سیر احمد

که از ظلّ او ماسوی شد هویدا

زهی حکمرانی که آلاف آلاف

جهان بود کردی ز قدرت به ایما

اگر چه رخت کرد ایجاد خورشید

اگر چه دمت کرد احیای عیسی

عجب نی گر از فیض انفاس بخشی

دم روح پرور به لعل مسیحا

شگفتی نه از توسن برق سیرت

که در شام اسری شدی عرش پیما

عجب صد هزاران عجب کز چه آمد

به جولان به میدان ارض از ثریا

نشد گر غیوب از ضمیر تو ناشی

نشد گر شهود از ظهور تو انشا

چسان پس شهودند آثار صنعت

چسان پس غیوبند نزد تو افشا

زمان شد دجاجی ز کوی تو کامد

پر و بالش از نه سماوات علیا

دجاجی که سیمین و زرین دو بیضه

نهانش به شهپر ز بدر است و بیضا

نخواندی اگر نام پاکت به طوفان

ندیدی اگر نور رویت به سینا

چگونه ز طوفان شدی نوح ایمن

چگونه کلیم اوفتادی به اغما

توئی معنی و جمله مخلوق صورت

تو صهبا و مجموع ایجاد مینا

دمی از لبت نائی نای سرمد

نمی از یمت بحر یاقوت حمرا

ز بوک و مگر نام نیکت منزه

ز چون و چرا عزّ و جاهت مبرّا

جهان پادشاها بمدح تو افسر

روان و زبان کرده پویا و گویا

مگر خانه هستیش بشکند سر

مگر دفتر عمرش آید مجزّا

کیم بنده طاغی سست طاعت

کیم برده یاغی سخت خود را

ولی از توام فضل آمد توقع

ولی از توام جود آمد تمنّی

به دیوان جرمم خدایا قلم کش

چه اولی، چه اخری، چه دنیا چه عقبی

ز آلام، تا دردناک ابن آدم

ز اعیاد تا عیش جو، پور حوا

تو را خصم، هر صبح چون شام ماتم

تو را دوست، هر شام چون صبح اضحی