گنجور

 
افسر کرمانی

ز گاه خواب شب دوش تا به وقت سحر

سروش غیبم داد این ندا به گوش اندر

که ای ز فتنه دوران نشسته در اندوه

که ای ز بازی ایام گشته غم پرور

ز خفتگان به غفلت تویی در این گیتی،

هوس مکان و طمع بالش و هوا بستر

ندیده بازی ادوار چرخ شعبده باز

نخوانده درسی از اوراق دهر بازیگر

به قاف غم چه نشینی هماره چون سیمرغ

به نار غصه چه خسبی همی چو سامندر

نبینیا، که جهان راست عادتی از نو

ندانیا، که فلک راست بازی دیگر

به کام یاران بنموده روزگار خرام

ز جان دشمن بگرفت آسمان کیفر