گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

نظر می کنم در جهان بخت را

به از درگاه تو منظور نیست

یقین شد ظفر را که در روزگار

بجز رایت خواجه منصور نیست

کجا قهر تو سایه بر وی فکند

در آن خطّه خورشید را نور نیست

دماغ جهان از سر کلک تو

شب و روز بی مشک و کافور نیست

چرا پیش لطف تو دم می زند

صبا گر به لطف تو مغرور نیست؟

خلوص دعا گو بر آن سان که هست

زرای منیر تو مستور نیست

سیه کن چو شب روزم، ار صدق من

بنزد تو چون صبح مشهور نیست

چه مرد عتاب تو باشد رهی ؟

که این پایۀ خان و فغفور نیست

اگر نیست پذرفته اعذار من

پس اندر جهان هیچ معذور نیست

دعاییست در دست من، چون کنم؟

مرا چون جز این قدر مقدور نیست

هر آنچ آن صوابست نزدیک تو

دعاگو از آن مصلحت دور نیست

چو کام جهان از برم دور باد

دلم گر بدان خدمت آزور نیست

همه زلّتی هست در جای عفو

مگر شرک کان جرم مغفور نیست