گنجور

 
عثمان مختاری

سپهبد بپیچید بر خویشتن

سرم گفت کز خود ببری ز تن

که حاصل نگردد ز من کام تو

نیاید سر من بدین دام تو

تو دودی و من آتش سرکشم

تو شامی و من صبح خنجرکشم

ترا کی شناسم بجای عروس

کجا جفت با زاغ گردد خروس

گزیدن ز تو دوریم دور نیست

تو قیری و جفت تو کافور نیست

مرا سر ز تن دور بهتر بود

که مثل تو زشتم برابر بود

چو مرجانه بشنید ازو این سخن

خروشید چون شیر نر اهرمن

که ای نامور کاشناه آمدم

ولیکن تو را نیکخواه آمدم

چرا نیست در روز رخشنده ماه

شب تیره باشد فروزنده ماه

سمن عارضان رخ چو زینت دهند

به گل برگ بر خال عنبر نهند

بباغ ارچه گلهای الوان بود

بنفشه هم از خیل ایشان بود

بیا از من امروز بردار کام

مزن بیرضای من امروز گام

وگرنه ز من رنج بینی بسی

نیابی دگر کام خود از کسی

جهانجو ز افسان چنان بود مست

که نارست یازد سوی تیغ دست

بدان دز همی بود و خون میگریست

چگویم که از درد چون میگریست