گنجور

 
اسدی توسی

زدش بر گلو کام و مغزش بدوخت

ز پیکان به زخم آتش اندرفروخت

چو بفراخت سر دیگری زد به خشم

ز خون چشمه بگشادش از هر دو چشم

دمید اژدها همچو ابر از نهیب

چو سیل اندر آمد ز بالا به شیب

به سینه بدرید هامون ز هم

سپر درربود از دلاور به دم

زدش پهلوان نیزهای بر ز فر

سنانش از قفا رفت یک رش به دَر

دُم اژدها شد گسسته به درد

برافشاند با موج خون زهر زرد

به کام اندرش نیزه آهنین

به دندان چو سوهان بیازد به کین

به گرز گران یاخت مرد دلیر

درآمد خروشنده چون تند شیر

بدانسان همی زدش با زور و هنگ

که از کُه به زخمش همی ریخت سنگ

سر و مغزش آمیخت با خاک و خون

شد آن جانور کوه جنگی نگون

همه جوشنش زان دم و زهر تیز

بجوشید و برجای شد ریزریز

زمانی بیفتاد بی هوش و رای

چو آمد به هُش راست برشد به جای

بغلتید پیش گرو گر به خاک

همی گفت کای دادفرمای پاک

ز تُست این توان من، از زور نیست

که بی تو مرا زورِ یک مور نیست

همه زور و فرّ و توان و بهی

تو داری و آن را که خواهی دهی

سواران او هم بدان دیده گاه

بَرِ دیده بان دیده مانده به راه

سمندش بدیدند کز تنگ کوه

بیامد دوان وز دویدن ستوه

تن زرّ گون کرده سیمین ز خوی

کشان زین و برگستوان زیر پی

گمانشان چنان بُد که شد گردگیر

سرشکش همه خون شد و رخ زریر

فتادند بر خاک بی هوش و تیو

همی داشتند از غم دل غریو

دژم دیده بان گفت کای بیهشان

چه گریید ازین اسپ و وین زین کشان

سپهبد به دام دم اژدها

اگر ماندی اسپش نگشتی رها

که او اسپ اندر تک زور و رک

ز فرسنگی آهو بگیرد به تک

درین سوک بودند و غم یکسره

که گرشاسب زد نعره ای از دره

همی آمد آشفته چون پیل مست

به بازو کمان، گرز و خنجر به دست

بدان مژده از دیده بان خاست غو

دویدند پیش سپهدار نو

همی گفت هر کس که یزدان سپاس

که رَستی تو از رنج و ما از هراس

بی آزار باز آمدی تن دُرست

از آن اژدها کین نبایست جُست

چو نتوان ز دشمن بر آورد پوست

ازو سر به سر چون رهی هم نکوست

یل نیو گفت آنکه بدخواه ماست

چنان باد بیچاره کان اژدهاست

برفتند و دیدند، هرکس که دید

برآن دست و تیغ آفرین گسترید

از آن مرز برخاست هرسو خروش

ز نظاره کوه و درآمد به جوش

برآن اژدها و یَل نامدار

فزون گرد شد مردم از صدهزار

سپهبد هم آنجا چو آمد فرود

شد از رزم زی شادی و بزم و رود