گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

تاب جمال تو آفتاب ندارد

با خم زلفت بنفشه تاب ندارد

کرد دلم شب خوش خیالت از یراک

دیده درین عهد چشم خواب ندارد

غمزۀ خود را بآب چشم جلاده

تیغ چه رونق دهد که آب ندارد؟

گفتمش : از من لب تو بوسه که پذرفت

یا بدهد، یا مرا عذاب ندارد

گفت: اگر صبر می کنی بکن، ارنی

رو که مرا این همه شتاب ندارد

آنک ترا دور کرد از برم ای یار

شرم ازین چشم اشک تاب ندارد؟

بر من اگر سایه نفکنی رسدت، زانک

ذرّه یی از حسنت آفتاب ندارد

سوخته باد آنکه روی خوب تو بنهفت

این سخنم روی در نقاب ندارد

هر چه توانی بکن، عتاب مفرمای

با تو دلم طاقت عتاب ندارد

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
اثیر اخسیکتی

پایه حسن تو آفتاب ندارد

مایه ی زلف تو مشکناب ندارد

مستی چشم خوش تودید چو نر گس

گفت که دارد خمار و خواب ندارد

ساغر لاله نمونه دهن توست

[...]

صائب تبریزی

رتبه خال تو مشک ناب ندارد

نقطه شک حسن انتخاب ندارد

سینه بی داغ آب وتاب ندارد

خانه بی روزن آفتاب ندارد

فکر عمارت غبار خاطر جمع است

[...]

واعظ قزوینی

تاب رخش، ماه و آفتاب ندارد

بی سبب این چرخ پیچ و تاب ندارد

چهره گلگونه دار آب ندارد

زآنکه گل آتشی گلاب ندارد

نامه پرشکوه ام نداشت جوابی

[...]

آشفتهٔ شیرازی

کشتن عاشق اگر عِقاب ندارد

لیک به این قدر هم ثواب ندارد

هست حسابی به کار و روز جزایی

کار نگویی که تو حساب ندارد

خوی به رخ تست یا گلاب چکیده است

[...]

ترکی شیرازی

گفت سکینه غمم حساب ندارد

چشم من امشب،خیال خواب ندارد

درد یتیمی ز کف ربوده توانم

وای برآن کودکی که باب ندارد

اصغرم ای عمه جان! چو سایر شبها

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه