گنجور

 
اثیر اخسیکتی

پایه حسن تو آفتاب ندارد

مایه ی زلف تو مشکناب ندارد

مستی چشم خوش تودید چو نر گس

گفت که دارد خمار و خواب ندارد

ساغر لاله نمونه دهن توست

لیک چه سود است چو نشراب ندارد

نایب رخسار توست آتش لیکن

او همه رنگ است و هیچ آب ندارد

ماه که باشد که در برابر رویت

چهره ز تشویر در نقاب ندارد

عقل که مفتی است در ممالک دوران

مشکل زلف تو را جواب ندارد

چرخ چه گوید که پیش موکب حسنت

غاشیه بر دوش آفتاب ندارد

این همه را باز گوی با غم هجران

تا که مرا بیش در عذاب ندارد

منقطع است آنکه چون اثیر در این ره

رخت خطا بر خر صواب ندارد