گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

کشتن عاشق اگر عِقاب ندارد

لیک به این قدر هم ثواب ندارد

هست حسابی به کار و روز جزایی

کار نگویی که تو حساب ندارد

خوی به رخ تست یا گلاب چکیده است

گرچه گل آتشین گلاب ندارد

چهره و زلفت مگر که ماه و سحاب است

لیک مه این عنبرین‌سحاب ندارد

گو بکن از خون ما تو دست نگارین

پنجه سیمینش ار خضاب ندارد

خواب کند بخت من ولی به شب وصل

دیده عاشق مگو که خواب ندارد

گفت که خونت بریزم از دم خنجر

با همه طفلی چرا شتاب ندارد

ای بت شیرین نهی تو زین چه به گلگون

هست دو چشم من ار رکاب ندارد

تخم فشاندیم و آب دیده ضرور است

آه که این چشمه هیچ آب ندارد

گفتمش آشفته را جواب سلامی

گفت برو حرف تو جواب ندارد

این دل سودازده که مانده پریشان

راه به جز کوی بوتراب ندارد