گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

کشتن عاشق اگر عِقاب ندارد

لیک به این قدر هم ثواب ندارد

هست حسابی به کار و روز جزایی

کار نگویی که تو حساب ندارد

خوی به رخ تست یا گلاب چکیده است

گرچه گل آتشین گلاب ندارد

چهره و زلفت مگر که ماه و سحاب است

لیک مه این عنبرین‌سحاب ندارد

گو بکن از خون ما تو دست نگارین

پنجه سیمینش ار خضاب ندارد

خواب کند بخت من ولی به شب وصل

دیده عاشق مگو که خواب ندارد

گفت که خونت بریزم از دم خنجر

با همه طفلی چرا شتاب ندارد

ای بت شیرین نهی تو زین چه به گلگون

هست دو چشم من ار رکاب ندارد

تخم فشاندیم و آب دیده ضرور است

آه که این چشمه هیچ آب ندارد

گفتمش آشفته را جواب سلامی

گفت برو حرف تو جواب ندارد

این دل سودازده که مانده پریشان

راه به جز کوی بوتراب ندارد

 
 
 
اثیر اخسیکتی

پایه حسن تو آفتاب ندارد

مایه ی زلف تو مشکناب ندارد

مستی چشم خوش تودید چو نر گس

گفت که دارد خمار و خواب ندارد

ساغر لاله نمونه دهن توست

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

تاب جمال تو آفتاب ندارد

با خم زلفت بنفشه تاب ندارد

کرد دلم شب خوش خیالت از یراک

دیده درین عهد چشم خواب ندارد

غمزۀ خود را بآب چشم جلاده

[...]

صائب تبریزی

رتبه خال تو مشک ناب ندارد

نقطه شک حسن انتخاب ندارد

سینه بی داغ آب وتاب ندارد

خانه بی روزن آفتاب ندارد

فکر عمارت غبار خاطر جمع است

[...]

واعظ قزوینی

تاب رخش، ماه و آفتاب ندارد

بی سبب این چرخ پیچ و تاب ندارد

چهره گلگونه دار آب ندارد

زآنکه گل آتشی گلاب ندارد

نامه پرشکوه ام نداشت جوابی

[...]

ترکی شیرازی

گفت سکینه غمم حساب ندارد

چشم من امشب،خیال خواب ندارد

درد یتیمی ز کف ربوده توانم

وای برآن کودکی که باب ندارد

اصغرم ای عمه جان! چو سایر شبها

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه