گنجور

 
واعظ قزوینی

تاب رخش، ماه و آفتاب ندارد

بی سبب این چرخ پیچ و تاب ندارد

چهره گلگونه دار آب ندارد

زآنکه گل آتشی گلاب ندارد

نامه پرشکوه ام نداشت جوابی

بود بجا، «حرف حق جواب ندارد»

از دلم افتاده اخگرش به گریبان

بی سبب آن زلف پیچ و تاب ندارد

نیست بجز حرف دوست بر ورق دل

دفتر آیینه فصل و باب ندارد

ساختگی در نهاد مشرب ما نیست

وسعت صحرای ما، سرآب ندارد

یک نفس است از تو تا دیار عدم راه

این قدر ای زندگی شتاب ندارد

حرف غم و شادیت ز دفتر هستی

یک سخن است، آری انتخاب ندارد

تکیه بروی حصر نیز توان زد

خانه ات ار فرش ماهتاب ندارد

راحت دست تهی، زوال نبیند

سایه این بید، آفتاب ندارد

چند مه و سال عمر خویش شماری

این دوسه روز این قدر حساب ندارد

قصه واعظ بخوان ز صفحه رنگش

حرف خموشیست این، کتاب ندارد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode