گنجور

 
ترکی شیرازی

گفت سکینه غمم حساب ندارد

چشم من امشب،خیال خواب ندارد

درد یتیمی ز کف ربوده توانم

وای برآن کودکی که باب ندارد

اصغرم ای عمه جان! چو سایر شبها

چون شده امشب که اضطراب ندارد

با پدرم گو بیا به سایهٔ خیمه

پیکر تو تاب آفتاب ندارد

عمه بر این قوم دون، بگو که سکینه

بازوی او طاقت طناب ندارد

خصم ستمگر زند مرا ره کین

رحم به دل، خوفی از عقاب ندارد

دشت ز نامحرمان پر است و ندانم

عمه چرا؟ مادرم نقاب ندارد

شیر به پستان، ز قحط آب، در این دشت

مادر غمدیده ام رباب ندارد

نظم تو «ترکی» ز چشم اهل مصییبت

خون به چکاند اگر که آب ندارد