گنجور

 
ترکی شیرازی

گفت سکینه غمم حساب ندارد

چشم من امشب،خیال خواب ندارد

درد یتیمی ز کف ربوده توانم

وای برآن کودکی که باب ندارد

اصغرم ای عمه جان! چو سایر شبها

چون شده امشب که اضطراب ندارد

با پدرم گو بیا به سایهٔ خیمه

پیکر تو تاب آفتاب ندارد

عمه بر این قوم دون، بگو که سکینه

بازوی او طاقت طناب ندارد

خصم ستمگر زند مرا ره کین

رحم به دل، خوفی از عقاب ندارد

دشت ز نامحرمان پر است و ندانم

عمه چرا؟ مادرم نقاب ندارد

شیر به پستان، ز قحط آب، در این دشت

مادر غمدیده ام رباب ندارد

نظم تو «ترکی» ز چشم اهل مصییبت

خون به چکاند اگر که آب ندارد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
اثیر اخسیکتی

پایه حسن تو آفتاب ندارد

مایه ی زلف تو مشکناب ندارد

مستی چشم خوش تودید چو نر گس

گفت که دارد خمار و خواب ندارد

ساغر لاله نمونه دهن توست

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

تاب جمال تو آفتاب ندارد

با خم زلفت بنفشه تاب ندارد

کرد دلم شب خوش خیالت از یراک

دیده درین عهد چشم خواب ندارد

غمزۀ خود را بآب چشم جلاده

[...]

صائب تبریزی

رتبه خال تو مشک ناب ندارد

نقطه شک حسن انتخاب ندارد

سینه بی داغ آب وتاب ندارد

خانه بی روزن آفتاب ندارد

فکر عمارت غبار خاطر جمع است

[...]

واعظ قزوینی

تاب رخش، ماه و آفتاب ندارد

بی سبب این چرخ پیچ و تاب ندارد

چهره گلگونه دار آب ندارد

زآنکه گل آتشی گلاب ندارد

نامه پرشکوه ام نداشت جوابی

[...]

آشفتهٔ شیرازی

کشتن عاشق اگر عِقاب ندارد

لیک به این قدر هم ثواب ندارد

هست حسابی به کار و روز جزایی

کار نگویی که تو حساب ندارد

خوی به رخ تست یا گلاب چکیده است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه