تاب جمال تو آفتاب ندارد
با خم زلفت بنفشه تاب ندارد
کرد دلم شب خوش خیالت ازیراک
دیده درین عهد چشم خواب ندارد
غمزهٔ خود را به آب چشم جلا ده
تیغ چه رونق دهد که آب ندارد؟
گفتمش: از من لب تو بوسه که پذرفت
یا بدهد، یا مرا عذاب ندارد
گفت: اگر صبر میکنی بکن، ار نی
رو که مرا این همه شتاب ندارد
آنک ترا دور کرد از برم ای یار
شرم ازین چشم اشک تاب ندارد؟
بر من اگر سایه نفکنی رسدت، زانک
ذرّهای از حسنت آفتاب ندارد
سوخته باد آنکه روی خوب تو بنهفت
این سخنم روی در نقاب ندارد
هر چه توانی بکن، عتاب مفرمای
با تو دلم طاقت عتاب ندارد