گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

دل ز غم عشق تو کی جان برد؟

تا که جفای تو برین سان بود

دست کش از دامن تو کوتهست

هر نفسی سوی گریبان برد

لذّت جان کی بود آنرا که او

بی رخ تو عمر بیابان برد؟

تا هوس آن لب و دندان پزد

بس که دلم دست بدندان برد

جای ز نخ باشد آنجا که ماه

باز نخت گوی بمیدان برد

خاک جهان بر سر چوگان و گوی

زلف تو چون سربزنخدان برد

هر چه ترا آرزویست آن بکن

بر رهی آنست که فرمان برد

دان که بدان شاد بود جان من

کز تو غم و جور فراوان برد

آنچه دلم دید ز عشق بتان

وآنچه همی از غم ایشان برد

زنده بر آتش نهمش زین سپس

پیش من ارنام نکو آن برد