گنجور

 
صوفی محمد هروی

حمد و ثنای ملک بی نظیر

جمله جهان را به کرم دست گیر

اوست دلیل همه سرگشتگان

راه نمایند برگشتگان

روز پدید آرد و روزی دهد

خلق جهان را به کرم نیک و بد

اوست منزه ز همه کاینات

هست چو موصوف به ذات و صفات

خاک زمین را به کرم حی کند

این بجز از حق دگری کی کند

او کند از سنگ پدیدار آب

ساخته طباخ جهان آفتاب

باز ازین سنگ وز پولاد سرد

آتش سوزنده پدیدار کرد

خیمه زربفت سما بی ستون

بر سر عالم کند او سرنگون

مشعله داری کند این آفتاب

بر سر این خلق جهان بی حساب

هر چه کند او به کمال کرم

لطف بود در حق مادم به دم

آورد از کتم عدم در وجود

آدم خاکی ز برای سجود

تاج سعادت به سر او نهاد

بر رخ او چون در عرفان گشاد

کرد شناسا به خود این خاک را

منظر خود ساخت دل پاک را

هر چه دگر در همه عالم است

آن همه از بهر بنی آدم است

آدمی از بهر شناسای اوست

گر بشناسی تو خدا را نکوست

عقل و خرد داد ترا و تمیز

تا بشناسی تو خدا، ای عزیز

گر تو بدانی به یقین از خدا

عشق بود دولت دیگر ترا

آدمی از عشق بود با شرف

عشق چو درست و بدن چون صدف

آدم از آ ن خاک چو موجود شد

بود به او عشق که مسجود شد

نوح نبی باز به آن قوم خاص

یافت ازین عشق زطوفان خلاص

عشق چو آمد سوی موسی چو پیک

نعره برآورد که «انظر الیک»

عشق چو با عیسی مریم رسید

در دم ازین خاک به گردون پرید

باز ببین خاتم پیغمبران

رفت ز عشق، او به سوی لامکان

هر چه بگفت و ز خدا می شنود

آن همه از مرتبه عشق بود

پس تو بیا عشق به بازی مدان

هست حقیقت تو مجازی مدان

ور به مجازی شودش جان گداز

هم به حقیقت کشد او از مجاز

عشق بود مخزن اسرار دوست

او به حقیقی و مجازی نکوست

زنده به عشق است دل آدمی

...

...

عشق عزیز است تو خارش مدار

گر به حقیقت نتوانی رسید

عشق مجازی بکن این دم پدید