گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

ز لعلت عکس در جام می افتاد

نشاط عالمش اندر پی افتاد

جهانی می پرستی پیشه کردند

چو از رویت فروغی بر می افتاد

جمالت پرده از رخسار برداشت

گل از بس شرمساری در خوی افتاد

سراپایم چو نی در بند عشقست

غمت در من چو آتش در نی افتاد

دل سرگشته‌ام زان پس که خون شد

بدست عشق تو دانی کی افتاد

ز راه دیده بیرون رفت و عشقت

نشان خون بدید و بر پی افتاد

دلم با عارض ساده‌دل توست

که طرّاری چو زلفت بر وی افتاد

دلم بردی نگه دارش که هرگز

شکاری این چنینت در نی افتاد