گنجور

 
کلیم

هرگز دلت نشان گذار وفا نداشت

سنگی که ره فتاد بر او نقش پا نداشت

دل از هجوم درد تو شرمندگی کشید

ویرانه حیف درخور سیلاب جا نداشت

شمعم ز باد دامن فانوس می‌کشد

آن محنتی که در ره باد صبا نداشت

از هایهای گریهٔ من تا دلش گرفت

دیگر چو آب تیغ، سرشکم صدا نداشت

بر سینه خط زخم چو خوانا نوشته شد

داغ ارچه بود حاجت این نقطه‌ها نداشت

روزی هزار بار اگر گریه دیده را

می‌شست بی‌تو خانهٔ چشمم صفا نداشت

جز خاک کوی دوست که نتوان ازو گذشت

از چاک سینه بستن خونم دوا نداشت

گر آب و دانه در قفس مرغ دل نبود

صیاد را چو جرم قفس این فضا نداشت

از گریه‌ام که زیب عروسان گلشن است

پای گلی نبود که رنگ حنا نداشت