گنجور

 
کلیم

از فیض دل ار گوهر شب تاب نباشی

چون خاک بهر جا که روی باب نباشی

ناخوانده مرو بر در کس تا زگرانی

بار دل یک شهر چو سیلاب نباشی

مگشای زبان به ز خودی را چو به بینی

زنهار که شمع شب مهتاب نباشی

جائیکه رفیقان چو جرس خواب ندارند

باری تو چنان کن که گران خواب نباشی

بی لاف توکل ببغل گر ننهی نان

آنروز کم از ماهی بی آب نباشی

آنجا که توئی خود سبب کلفت خویشی

می کوش که در عالم اسباب نباشی

آسایش دیوانگی ایدل مده از دست

یعنی پی وادیدن احباب نباشی

در حلقه زنار فسادی ندهد روی

پرهیز که در حلقه اصحاب نباشی

زنهار وفا را غرض آلود نسازی

در کوی توقع سگ قصاب نباشی

حیفست کلیم از تو که بیدجله اشکی

یکتا گهری بهر چه شاداب نباشی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode