گنجور

 
کلیم

روز و شب از بس که محو آن میان گردیده‌ام

موی می‌ترسم برآید عاقبت از دیده‌ام

فرصت عشرت ز کف ندهم به هرجایی که هست

گریه تا بس کرده‌ام بر حال خود خندیده‌ام

گل به بستر تا نیفشانی نمی‌خوابی و من

شمع‌سان با شعله در یک پیرهن خوابیده‌ام

همچو من در پیش یار بی‌وفای خود کلیم

زود نتوان خار شد، عمری وفا ورزیده‌ام