روز و شب از بس که محو آن میان گردیدهام
موی میترسم برآید عاقبت از دیدهام
فرصت عشرت ز کف ندهم به هرجایی که هست
گریه تا بس کردهام بر حال خود خندیدهام
گل به بستر تا نیفشانی نمیخوابی و من
شمعسان با شعله در یک پیرهن خوابیدهام
همچو من در پیش یار بیوفای خود کلیم
زود نتوان خار شد، عمری وفا ورزیدهام