گنجور

 
کلیم

همین نه در سفر آشفته تر ز سیلابم

که در وطن همه سر گشته تر ز گردابم

چرا فریب شراب هوس خورم که چو شمع

تمام عمر بیکقطره آب سیرابم

ز سر نهادن و از سر گذشتن است سجود

به کیش من که خم تیغ اوست محرابم

نه رهبر و نه رفیق و نه منزلست مرا

براه شوق عنان بر عنان سیلابم

بدست عشق یکی ساز دلخراشم من

که تارم از رگ جان، نشتر است مضرابم

مرا ز وضع نو غفلت زیاده شد ناصح

زبان بیند کز افسانه می برد خوابم

به بر و بحرم سرگشتگی رفیق رهست

گمان برم که خس گردباد گردابم

اگرچه تیغ نیم روزگار دریا دل

در آتشم فکند تا دمی دهد آبم

ز اشک و آه که یارب زیاده باد کلیم

همیشه آتش سامان و سیل اسبابم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
خاقانی

نه رای آنکه ز عشق تو روی برتابم

نه جای آنکه به جوی تو بگذرد آبم

به جستجوی تو جان بر میان جان بندم

مگر وصال تو را یابم و نمی‌یابم

ز بس که از تو فغان می‌کنم به هر محراب

[...]

صائب تبریزی

به توبه راهنمون گشت باده نابم

کمند دولت بیدار شد رگ خوابم

مرا به گوشه ظلمت سرای خود ببرید

که زخم دیده نمکسود شد ز مهتابم

به پای خم برسانید سجده ای از من

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه