گنجور

 
کلیم

در مطلعی که وصف دهانش بیان کنم

غیر از میان چه قافیه آندهان کنم

چون خودفروش سود زسوا ندیده ایم

گر خاک را بزر بفروشم زیان کنم

خاموشی است ذکر خفی نزد سالکان

کو فرصتی که آن را ورد زبان کنم

پرواز من بسرکشی گل نمی رسد

در سایه نهال مگر آشیان کنم

جان از کدام و دل کدامست از آن دو لب

بگذار تا ببوسه یکی را نشان کنم

خاشاک سیلم از کشش جذبه می روم

نه همچو گرد همرهی کاروان کنم

بر خوان روزگار که نعمت حوادث است

آب ار خورم ملاحظه استخوان کنم

جز بینوائی تو ندارم دگر کلیم

چیزیکه توشه سفر لامکان کنم