گنجور

 
کلیم

پی بخلوتگه قرب از بسکه شبها برده ایم

صبح چون سر زد بسامان شمع، ما دلمرده ایم

نیست نفس دون امانت دار یک جو اعتبار

حق بدست ماست گر چیزی بخود نسپرده ایم

گر بها می داد ما را قدر ما هم می شناخت

در کف ایام کالای بیغما برده ایم

باده دردآمیز گردد شیشه چون بر هم خورد

گردش افلاک تا برجاست ما آزرده ایم

گلبن ایام را ما آشیان بلبلیم

عالم از سر سبز گردد ما همان پژمرده ایم

یادگار دودمان پردلی مائیم و شمع

سر بتاراج فنا رفته است و پا افشرده ایم

باده بر لب یار در بر می رسد ما را کلیم

چون صراحی گر دماغ خود ببالا برده ایم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
میبدی

ای بسا شب کز برای دیدن دیدار تو

از سگ کوی تو بر سر زخم سیلی خورده‌ایم

وحشی بافقی

عشق ما پرتو ندارد ما چراغ مرده‌ایم

گرم کن هنگامهٔ دیگر که ما افسرده‌ایم

گر همه مرهم شوی ما را نباشی سودمند

کز تو پر آزردگی داریم و بس آزرده‌ایم

لخت لخت است این جگر چون خود نباشد لخت لخت؟

[...]

سیدای نسفی

ما و مجنون در حقیقت ناله یک پرده ایم

از عدم ما تحفه درد عشق را آورده ایم

در کنار دایه ما خود را به غم پرورده ایم

از ازل ما تلخ کامان خو به تلخی کرده ایم

فرخی یزدی

این همه از بی‌حسی ما بود کافسرده‌ایم

مردگانِ زنده بلکه زندگانِ مرده‌ایم

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه