گنجور

 
کلیم

غم مسکن و فکر مأوا ندارم

عجب نیست گر در دلی جا ندارم

درین بحر از خجلت تنگ ظرفی

حبابم که چشمی ببالا ندارم

شکفته رخ از فقر همچون سرابم

ترشروئی ابر و دریا ندارم

خرد چیست از فکر دنیا گذشتن

نگوئی که من عقل دنیا ندارم

چرا در غم ماست پیوسته زلفت

در آن کوچه من خانه تنها ندارم

جنونم دل از سنگ طفلان فکندست

ز شرمندگی روی صحرا ندارم

گدای در دلبرانم چو شانه

بجای دگر دست گیرا ندارم

بآئینه زانوی خویش گاهی

سری می کشم روی درها ندارم

نخواهد رسیدن بمقصود دستم

اگر آبله در ته پا ندارم

کلیم از سر آرزوها گذشتم

گواهم که بر بخت دعوا ندارم