گنجور

 
کلیم

باز عید آمد بغل گیری مینا می‌کنم

از کجا یاری چو او خون گرم پیدا می‌کنم

پندگویان کهنه دیوارند و من سیلابشان

منعشان تا چند باید، رو به صحرا می‌کنم

همچو خار پا به جای خود کسی نگذاردم

با چنین طالع اگر در خاطری جا می‌کنم

خط دمید، اکنون از آن لب کام دل خواهم گرفت

شام چون شد روزه امید را وامی‌کنم

بس که بر هم خورده‌ام سررشته را گم کرده‌ام

خاطر جمع از سر زلفت تمنا می‌کنم

بر سر خوان بلا تنها نخوردم رزق خود

یک برش زخم ترا قسمت بر اعضا می‌کنم

شیشه و ساغر کلیم از وضع من آزرده‌اند

این نه میخواری‌ست قبض روح مینا می‌کنم