کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۶

پی بخلوتگه قرب از بسکه شبها برده ایم

صبح چون سر زد بسامان شمع، ما دلمرده ایم

نیست نفس دون امانت دار یک جو اعتبار

حق بدست ماست گر چیزی بخود نسپرده ایم

گر بها می داد ما را قدر ما هم می شناخت

در کف ایام کالای بیغما برده ایم

باده دردآمیز گردد شیشه چون بر هم خورد

گردش افلاک تا برجاست ما آزرده ایم

گلبن ایام را ما آشیان بلبلیم

عالم از سر سبز گردد ما همان پژمرده ایم

یادگار دودمان پردلی مائیم و شمع

سر بتاراج فنا رفته است و پا افشرده ایم

باده بر لب یار در بر می رسد ما را کلیم

چون صراحی گر دماغ خود ببالا برده ایم