گنجور

 
کلیم

از پیچ و تاب فکر تنم صد شکن گرفت

آسان نمی‌توان سر زلف سخن گرفت

بر تشنگان عقیق لبت را حلال کرد

خطت که آمد و سر چاه ذقن گرفت

بر عارض تو چهره شدن حد شمع نیست

گریان ز بزم رفت و سر خویشتن گرفت

بر روی آب رخصت سجاده گستری

اول نداشت موج، ز مژگان من گرفت

معشوق خردسال بود سازگارتر

سروی که قد کشیده دلش از چمن گرفت

دارم تبی چنانکه سرانگشت را طبیب

برداشت تا ز دست من اندر دهن گرفت

بر حرف من کلیم نگفتی گرفت نیست

این چیست کآتش از نفست در سخن گرفت