گنجور

 
کلیم

از پیچ و تاب فکر تنم صد شکن گرفت

آسان نمی‌توان سر زلف سخن گرفت

بر تشنگان عقیق لبت را حلال کرد

خطت که آمد و سر چاه ذقن گرفت

بر عارض تو چهره شدن حد شمع نیست

گریان ز بزم رفت و سر خویشتن گرفت

بر روی آب رخصت سجاده گستری

اول نداشت موج، ز مژگان من گرفت

معشوق خردسال بود سازگارتر

سروی که قد کشیده دلش از چمن گرفت

دارم تبی چنانکه سرانگشت را طبیب

برداشت تا ز دست من اندر دهن گرفت

بر حرف من کلیم نگفتی گرفت نیست

این چیست کآتش از نفست در سخن گرفت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
صائب تبریزی

چون گوشه کلاه به پروانه نشکنم؟

داغ از میان سوختگان دست من گرفت

از چاک پیرهن چه قدر وا شود دلش؟

دستی که فال عیش ز چاک کفن گرفت

در نار باغ سینه حلاوت نمانده است

[...]

اسیر شهرستانی

شرم رخت به دیده نقاب سمن گرفت

شوق لبت ز غنچه گلاب سخن گرفت

بر ناتوانیم نگر و حال دل مپرس

بیچاره چون فتاد ز پا دست من گرفت

یاد تو شمع بزم تماشاییان مباد

[...]

طبیب اصفهانی

هر دم بگوشه ای ز خیالت وطن گرفت

عشق تو اختیار دل از دست من گرفت

گفتم ز سیر باغ گشاید مگر دلم

گل بی تو خوش نبود دلم در چمن گرفت

در بزم روزگار بسان سبوی می

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه