گنجور

 
صوفی محمد هروی

رخ تو مظهر انوارهای سبحانی است

خط تو آیت الطافهای ربانی است

در جواب او

مرا به صحنک بغرا محبت جانی است

اگر چه معده پر از نان گرم و بریانی است

چه می کنی صفت امروز آب حیوان را

به شیر منش نظر کن که آب حیوانی است

به شهر اگر دل بریان به جان فروشد کس

جگر بماند از آن کس بخر که ارزانی است

ز سر باطن گیپا نیافت کله وقوف

بلی چو در دل او رازهای پنهانی است

ز اشک و ناله و سوزی که شب ز بریان آید

برنج را بنگر اندرین پریشانی است

هوای قلیه کدو در سر من است ولیک

دل شکسته پر از آرزوی بورانی است

عوض کند به دو عالم اگر ته نان کس

به نزد صوفی مسکین کمال نادانی است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode