گنجور

 
کلیم

خم زلفی است دگر دام گرفتاری دل

که درو موی نگنجیده ز بسیاری دل

راهزن را نبود باک ز فریاد جرس

ترک یغما نکند غمزه ات از زاری دل

دید چون بیکسی ما دل آهن شد نرم

ماند پیکان تو در سینه به غمخواری دل

خنده بر بخت زنم یا به وفاداری دوست

گریه بر خویش کنم یا به گرفتاری دل

طاقت صبر و سکون در سر کار دل رفت

عاشقان خانه خرابند ز معماری دل

آنکه بگذاشت چنین نرگس بیمار تو را

گفت من هم نکنم چاره ی بیماری دل

مذهب بنده و آزاد همین یک حرف است

چیست آزادی کونین؟ سبکباری دل

عشق چون تیغ کشد بر دل بیچاره کلیم

کیست جز داغ که آید به سپرداری دل