گنجور

 
کلیم

می نشاط نه جام جهان نما دارد

که کیمیای طرب کاسه گدا دارد

براه شوق چو پرگار پایم از جا رفت

اگر بگردم بر گرد خویش جا دارد

بکیش اهل تجرد نماز نیست درست

بمسجدی که سرانجام بوریا دارد

مباش راست که در خاک و خون بود جانت

بگوش هوش نی تیر این صدا دارد

مآل کار دگر روی کارها دگرست

گیاه نیل همان گونه حنا دارد

در آسیای فلک هیچ رسم نوبت نیست

شکست کار همین از برای ما دارد

سبیل تست اگر خون عاشقان، آبست

ور آتشست خود آتش کجا بها دارد

بلای عشق جفای نصیحتش زیبا است

که خار پاخلش سوزن از قفا دارد

سرشک خانه بیتابیم رسانده بآب

بخاکپای تو چشمم امیدها دارد

خوشست با همه آمیزش اندکی پرهیز

حباب خانه ز دریا از آن جدا دارد

علاج ناز طبیبان نمی توان کردن

وگرنه هر مرض مهلکی دوا دارد

ز خار راه ملامت کلیم را چه غمست

که او ز آبله اخگر بزیر پا دارد