دل بیهده افغان ز تو ناساز ندارد
چون شیشه که تا نشکند آواز ندارد
این عیب بگیرائی مژگان تو ماند
از رفتن اگر اشک مرا باز ندارد
در خلوت دل پرده نشین کیست بجز تو
در سینه صدف غیر گهر راز ندارد
هر راز که دل داشت نهان، اشک دگر گفت
پیکان تو رازیست که غماز ندارد
من لب اگر از نوحه و فریاد به بندم
پروانه درین بزم هم آواز ندارد
چون دام در و سر زده نتوان بدرون رفت
عیبست قفس را که در باز ندارد
در محفل دیوان کلیمش نتوان یافت
گر شمع سخن شعله آن راز ندارد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
شمشاد تو پروای کس از ناز ندارد
با چشم سیه گو که نظر باز ندارد
از عشق ننالیم که این زخم نهانی است
یعنی که قضا میزند آواز ندارد
مرغ دل ما در قفس دهر از آن ماند
[...]
چشم تو که پروای نظر باز ندارد
چون است که از سرمه نظر باز ندارد
اهل دل وحرف گله آمیز محال است
در قافله ما جرس آواز ندارد
طومار شکایت چه به دستش دهی ای دل
[...]
تنگست دلم حوصله راز ندارد
آه از نی تیر تو که آواز ندارد
هر چند عدو در غم عشق تو به سازست
دانی که چو ما طالع ناساز ندارد
دیگر من و اندوه نگاهی که تلف شد
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.