گنجور

 
صائب تبریزی

چشم تو که پروای نظر باز ندارد

چون است که از سرمه نظر باز ندارد

اهل دل وحرف گله آمیز محال است

در قافله ما جرس آواز ندارد

طومار شکایت چه به دستش دهی ای دل

پروای سر زلف خود از ناز ندارد

چون رو به ره شوق گذاریم که از ضعف

رنگ رخ ما قوت پرواز ندارد

گل آب شد از ذوق نواسنجی بلبل

آتش اثر شعله آواز ندارد

هر کس نتواند به تو حال دل خود گفت

هر تیغ زبان جوهر این راز ندارد

کبکی که نریزد ز لبش قهقهه شوق

شایستگی چنگل شهباز ندارد

صائب من وتو بلبل دستان زن شوقیم

ما را ز نوا فصل خزان باز ندارد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
اهلی شیرازی

شمشاد تو پروای کس از ناز ندارد

با چشم سیه گو که نظر باز ندارد

از عشق ننالیم که این زخم نهانی است

یعنی که قضا میزند آواز ندارد

مرغ دل ما در قفس دهر از آن ماند

[...]

کلیم

دل بیهده افغان ز تو ناساز ندارد

چون شیشه که تا نشکند آواز ندارد

این عیب بگیرائی مژگان تو ماند

از رفتن اگر اشک مرا باز ندارد

در خلوت دل پرده نشین کیست بجز تو

[...]

غالب دهلوی

تنگست دلم حوصله راز ندارد

آه از نی تیر تو که آواز ندارد

هر چند عدو در غم عشق تو به سازست

دانی که چو ما طالع ناساز ندارد

دیگر من و اندوه نگاهی که تلف شد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه