گنجور

 
صائب تبریزی

چشم تو که پروای نظر باز ندارد

چون است که از سرمه نظر باز ندارد

اهل دل وحرف گله آمیز محال است

در قافله ما جرس آواز ندارد

طومار شکایت چه به دستش دهی ای دل

پروای سر زلف خود از ناز ندارد

چون رو به ره شوق گذاریم که از ضعف

رنگ رخ ما قوت پرواز ندارد

گل آب شد از ذوق نواسنجی بلبل

آتش اثر شعله آواز ندارد

هر کس نتواند به تو حال دل خود گفت

هر تیغ زبان جوهر این راز ندارد

کبکی که نریزد ز لبش قهقهه شوق

شایستگی چنگل شهباز ندارد

صائب من وتو بلبل دستان زن شوقیم

ما را ز نوا فصل خزان باز ندارد