گنجور

 
کلیم

پرپیچ و تاب و تیره بی امتداد بود

این زندگی که نسخه ای از گردباد بود

دل از سر امید اگر برنخاستی

جا تنگ بر نشستن نقش مراد بود

هر صید کام کز پی او می دوید دل

هر گه بدام آرزو افتاد باد بود

خوش وقت بیغمی و جوانی که داشتیم

صد باعث طرب که یکی طبع شاد بود

از آسمان گشایش کاریکه دیده ام

از شست او خدنگ بلا را گشاد بود

هر عقده غمی که بکارم فلک فکند

مشکل گشاتر از گره اعتقاد بود

از عشق در زمان تو بیگانه گشت حسن

ورنه میان شعله و شمع اتحاد بود

در جام لاله و گل این باغ کرده اند

خونابه غمی که ز دلها زیاد بود

در زیر زنگ حادثه گم شد زمن کلیم

آندل که همچو آینه روشن نهاد بود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode