دل بیهده افغان ز تو ناساز ندارد
چون شیشه که تا نشکند آواز ندارد
این عیب بگیرائی مژگان تو ماند
از رفتن اگر اشک مرا باز ندارد
در خلوت دل پرده نشین کیست بجز تو
در سینه صدف غیر گهر راز ندارد
هر راز که دل داشت نهان، اشک دگر گفت
پیکان تو رازیست که غماز ندارد
من لب اگر از نوحه و فریاد به بندم
پروانه درین بزم هم آواز ندارد
چون دام در و سر زده نتوان بدرون رفت
عیبست قفس را که در باز ندارد
در محفل دیوان کلیمش نتوان یافت
گر شمع سخن شعله آن راز ندارد