گنجور

 
کلیم

دل بیهده افغان ز تو ناساز ندارد

چون شیشه که تا نشکند آواز ندارد

این عیب بگیرائی مژگان تو ماند

از رفتن اگر اشک مرا باز ندارد

در خلوت دل پرده نشین کیست بجز تو

در سینه صدف غیر گهر راز ندارد

هر راز که دل داشت نهان، اشک دگر گفت

پیکان تو رازیست که غماز ندارد

من لب اگر از نوحه و فریاد به بندم

پروانه درین بزم هم آواز ندارد

چون دام در و سر زده نتوان بدرون رفت

عیبست قفس را که در باز ندارد

در محفل دیوان کلیمش نتوان یافت

گر شمع سخن شعله آن راز ندارد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
اهلی شیرازی

شمشاد تو پروای کس از ناز ندارد

با چشم سیه گو که نظر باز ندارد

از عشق ننالیم که این زخم نهانی است

یعنی که قضا میزند آواز ندارد

مرغ دل ما در قفس دهر از آن ماند

[...]

صائب تبریزی

چشم تو که پروای نظر باز ندارد

چون است که از سرمه نظر باز ندارد

اهل دل وحرف گله آمیز محال است

در قافله ما جرس آواز ندارد

طومار شکایت چه به دستش دهی ای دل

[...]

غالب دهلوی

تنگست دلم حوصله راز ندارد

آه از نی تیر تو که آواز ندارد

هر چند عدو در غم عشق تو به سازست

دانی که چو ما طالع ناساز ندارد

دیگر من و اندوه نگاهی که تلف شد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه