گنجور

 
غالب دهلوی

تنگست دلم حوصله راز ندارد

آه از نی تیر تو که آواز ندارد

هر چند عدو در غم عشق تو به سازست

دانی که چو ما طالع ناساز ندارد

دیگر من و اندوه نگاهی که تلف شد

گفتی که عدو حوصله آز ندارد

در حسن به یک گونه ادا دل نتوان بست

لعلت مزه دارد اگر اعجاز ندارد

گستاخ زند غیر سخن با تو و شادم

مسکین سخنی از تو در آغاز ندارد

تمکین برهمن دلم از کفر بگرداند

بتخانه بتی خانه برانداز ندارد

ما ذره و او مهر همان جلوه همان دید

آیینه ما حاجت پرداز ندارد

هر دلشده از دوست درانداز سپاسی ست

مانا که نگاه غلط انداز ندارد

بی حیله ز خوبان نتوان چشم ستم داشت

رحم ست بر آن خسته که غماز ندارد

در عربده چشمک زند و لب گزد از ناز

تا بوسه لبم را ز طلب باز ندارد

با خویش به هر شیوه جداگانه دچارست

پروای حریفان نظرباز ندارد

کیفیت عرفی طلب از طینت غالب

جام دگران باده شیراز ندارد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode