گنجور

 
کلیم

نه به می گرد کدورت از دل ما می‌رود

غم ازین ویرانه هم از تنگی جا می‌رود

بر میان نازکت اندیشه نتواند گذشت

راه باریکست پایش ناگه از جا می‌رود

این قدر باید به می دل‌بستگی، رشکست رشک

تا دهد یک قطره خون از چشم مینا می‌رود

راه پرخار و تهی پایان دشت شوق را

آبله کفش است آن هم کی بهر پا می‌رود

دل به امید مداوای که دیگر خوش کند

خسته چون نومید از پیش مسیحا می‌رود

شمع آخر بر سر پروانه خواهد آمدن

مهربان خواهی شدن این سرکشی‌ها می‌رود

گرچه محتاجیم چشم اغنیا بر دست ماست

هرکجا دیدیم آب از جو به دریا می‌رود

بس که عشرت می‌رمد از من درین محفل کلیم

باده در دور من از ساغر به مینا می‌رود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode