گنجور

 
کلیم

دل را کی آن طاقت بود کز فکر جانان بگذرد

با یک جهان لب‌تشنگی از آب حیوان بگذرد

من راه هجران را بخود هرگز نمی دادم ولی

آتش ره خود واکند چون از نیستان بگذرد

هر کس که بیند حال من داند که هجران دیده ام

آری خرابی ظاهرست آنجا که طوفان بگذرد

بیتو سر شکم بر کنار از بسکه ریزد چشم تر

دامان من گر بفشری آب از گریبان بگذرد

هر موی بر اعضای من کوکو زند چون فاخته

هر گاه در دل یاد آن سر و خرامان بگذرد

خواهم شب و روز توی خورشید و ماه روشنی

کاین تیره‌روزی بس شود شب‌های هجران بگذرد

خاک ره شاه‌جهان تاج سر خود می‌کنم

تا فرق بخت من کلیم از اوج کیهان بگذرد