گنجور

 
کلیم

دل را کی آن طاقت بود کز فکر جانان بگذرد

با یک جهان لب‌تشنگی از آب حیوان بگذرد

من راه هجران را بخود هرگز نمی دادم ولی

آتش ره خود واکند چون از نیستان بگذرد

هر کس که بیند حال من داند که هجران دیده ام

آری خرابی ظاهرست آنجا که طوفان بگذرد

بیتو سر شکم بر کنار از بسکه ریزد چشم تر

دامان من گر بفشری آب از گریبان بگذرد

هر موی بر اعضای من کوکو زند چون فاخته

هر گاه در دل یاد آن سر و خرامان بگذرد

خواهم شب و روز توی خورشید و ماه روشنی

کاین تیره‌روزی بس شود شب‌های هجران بگذرد

خاک ره شاه‌جهان تاج سر خود می‌کنم

تا فرق بخت من کلیم از اوج کیهان بگذرد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مجیرالدین بیلقانی

با دل بسی گفتم که یار از عهد و پیمان بگذرد

فرمان من کن جان مکن کان بت ز فرمان بگذرد

جولان زد اندر کوی او با حلقه گیسوی او

دیدم که مسکین سوی او از مه به جولان بگذرد

جان خور است از من بی بها حالی ز تن کردم جدا

[...]

قصاب کاشانی

آن سرو سیم‌اندام من چون از گلستان بگذرد

موج لطافت جو به جو از هر خیابان بگذرد

شب‌های هجر او دلم راضی نمی‌گردد اگر

یک قطره آب چشمم از بالای مژگان بگذرد

از کثرت کم‌طالعی ترسم نسیم کوی او

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه