گنجور

 
اوحدی

چون ز بغداد و لب دجله دلم یاد کند

دامنم را چو لب دجلهٔ بغداد کند

هیچ کس نیست که از یار سفر کردهٔ من

برساند خبری خیر و دلم شاد کند

هرگز از یاد من خسته فراموش نشد

آنکه هرگز نتواند که مرا یاد کند

هجر داغیست که گر بر جگر کوه نهند

سنگ بر سینه زنان آید و فریاد کند

خانهٔ عمر مرا عشق ز بنیاد بکند

عشق باشد که چنین کار به بنیاد کند

آنکه خون دل من ریخت ز بیداد و برفت

کاج باز آید و خون ریزد و بیداد کند

چه غم از شاه و چه اندیشه ز خسرو باشد؟

گر به شیرین رسد آن ناله که فرهاد کند

باد بر گلبن این باغ گلی را نگذاشت

کز نسیمش دلم از بند غم آزاد کند

اوحدی چون که از آن خرمن گل دورافتاد

خرمن عمر، ضروریست، که بر باد کند

 
 
 
حافظ

کِلکِ مشکین تو روزی که ز ما یاد کند

بِبَرَد اجرِ دو صد بنده که آزاد کند

قاصدِ منزلِ سِلمی که سلامت بادش

چه شود گر به سلامی دلِ ما شاد کند؟

امتحان کن که بَسی گنجِ مرادت بدهند

[...]

کلیم

چشم بدمست تو چون عربده بنیاد کند

بدلم هر مژه را خنجر جلاد کند

رحم در عالم اگر هست اجل دارد و بس

کاین همه طایر روح از قفس آزاد کند

خاک ارباب ریا را ز رواج باطل

[...]

صائب تبریزی

ساقی از جامی اگر خاطر ما شاد کند

به ازان است که صد میکده آباد کند

چشم خفته است غزالی که ندارد شوخی

من و آن صید که خون در دل صیاد کند

آخر ای پادشه حسن چه انصاف است این؟

[...]

طغرای مشهدی

کی ز بیداد تو، عاشق به کسی داد کند

نیست فریادرسی، بهر چه فریاد کند

مشتاق اصفهانی

در چمن مرغ چمن ناله چو بنیاد کند

کاش از حال اسیران قفس یاد کند

در قفس ناله گرمم که چو برق آتش زد

نتوانست اثر در دل صیاد کند

گو مکن هرگزم او گر نکند یاد مباد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه