گنجور

 
کلیم

فصل گل روی تو جوان ساخت جهان را

حسن تو ازین باغ برون کرد خزان را

بر طاقت ما کار چنین تنگ مگیرید

ای خوش‌کمران تنگ مبندید میان را

بر سبزهٔ نوخیز خطت می‌نگرد زلف

زآن‌سان که به حسرت نگرد پیر جوان را

مژگان تو خنجر به رخ ماه کشیده

ابروت زده بر سر خورشید کمان را

از بس که درین بادیه‌ام راهبری نیست

خضر ره خود می‌شمرم ریگ روان را

خاموشی پروانه کند کار خود آخر

ای شمع بیندیش و نگهدار زبان را

چشمان تو ترک دل عاشق نتواند

با شیشه‌گران کار بود باده‌کشان را

پیش که برم شکوه کلیم از ستم دوست

از مه نستاند چو کسی داد کتان را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode