گنجور

 
کلیم

فصل گل روی تو جوان ساخت جهان را

حسن تو ازین باغ برون کرد خزان را

بر طاقت ما کار چنین تنگ مگیرید

ای خوش‌کمران تنگ مبندید میان را

بر سبزهٔ نوخیز خطت می‌نگرد زلف

زآن‌سان که به حسرت نگرد پیر جوان را

مژگان تو خنجر به رخ ماه کشیده

ابروت زده بر سر خورشید کمان را

از بس که درین بادیه‌ام راهبری نیست

خضر ره خود می‌شمرم ریگ روان را

خاموشی پروانه کند کار خود آخر

ای شمع بیندیش و نگهدار زبان را

چشمان تو ترک دل عاشق نتواند

با شیشه‌گران کار بود باده‌کشان را

پیش که برم شکوه کلیم از ستم دوست

از مه نستاند چو کسی داد کتان را

 
 
 
ناصرخسرو

خواهی که نیاری به سوی خویش زیان را

از گفتن ناخوب نگه‌دار زبان را

گفتار زبان است ولیکن نه مرا نیز

تا سود به یک سو نهی از بهر زیان را

گفتار به عقل است، که را عقل ندادند؟

[...]

منوچهری

ای شاه! تویی شاه، جهان گذران را

ایزد به تو داده‌ست زمین را و زمان را

بردار تو از روی زمین قیصر و خان را

یک شاه بسنده بود این مایه جهان را

مسعود سعد سلمان

آسان گذران کار جهان گذران را

زیرا که جهان خواند خردمند جهان را

پیراسته می دار به هر نیکی تن را

آراسته می خواه به هر پاکی جان را

میدان طمع جمله فرازست و نشیب است

[...]

ابوالفرج رونی

نوروز جوان کرد به دل پیر و جوان را

ایام جوانی است زمین را و زمان را

هر سال در این فصل برآرد فلک از خاک

چون طبع جوانان جهان دوست جهانرا

گر شاخ نوان بود ز بی برگی و بی برگ

[...]

سنایی

آراست جهاندار دگرباره جهان را

چو خلد برین کرد، زمین را و زمان را

فرمود که تا چرخ یکی دور دگر کرد

خورشید بپیمود مسیر دوران را

ایدون که بیاراست مر این پیر خرف را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه