گنجور

 
کلیم

دل که لبریز الم شد ز نوا می افتد

جام هرچند که پر شد ز صدا می افتد

سوخت اسباب تعلق دل و آسوده نشست

قدم برق بسر منزل ما می افتد

جامه در خون شهیدان کش و بخرام بناز

بتو ای شاخ گل این رنگ قبا می افتد

دوستداری مرا دهر شگون نگرفته

گر بمن سایه کند بال هما می افتد

زلف پرکار تو چون تن بشکستن ندهد

هر که از روی تو برخاست بجا می افتد

نتوان ناصح عریانی ما را پوشید

راز پنهان نشود چون بملا می افتد

نیست کس در ره افتادگی از ما در پیش

هر که از پای فتد بر سر ما می افتد

چه بگویم که شبم بیتو چسان می گذرد

صبحم از تیرگی شب ز صفا می افتد

شب آدینه بدریوزه میخانه روم

زانکه از هفته همین شب بگدا می افتد

هر که عاجزتر ازو خواسته امداد کلیم

دستگیرش بود آنکس که زپا می افتد