گنجور

 
کلیم

حسن اگر در پرده باشد عشق ازو دیوانه نیست

بر چراغ روز بال افشانی پروانه نیست

تا طبیب خستگان عشق چشم مست اوست

ناله بیمار غیر از نعره مستانه نیست

نیست سامانی بغیر از رخنه در ویرانه ام

گر بسامان دام ماهی آب دارد دانه نیست

با دل روشن کدورت همره دیرینه است

گر مرادت شمع بیدو دست در این خانه نیست

سیل گه جاروب منزل گاه فرش خانه است

فقر را زین به متاعی زینت کاشانه نیست

صید معنی را زبس می بندم و وا می کنم

هر که می بیند مرا گوید بجز دیوانه نیست

مزرع امید را از گریه نتوان سبز کرد

آب شور چشمه ما سازگار دانه نیست

زخمها برداشت تا زلف ترا تسخیر کرد

دست سعی هیچکس بالای دست شانه نیست

هر کس از بیداد گردون شکوه ای دارد کلیم

گر تو هم داری بگو، اینجا کسی بیگانه نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode