گنجور

 
سیدای نسفی

در چمن امروز بلبل مست گفتار خود است

کبک در کهسارها پابند رفتار خود است

سرو مغرور قد و گل محو رخسار خود است

هر که را بینم در عالم گرفتار خود است

کار حق در طاق نسیان مانده در کار خود است

دل درون سینه ام در آتش غم در گرفت

ناله جانسوز من آفاق را در بر گرفت

چرخ نتواند مرا از زیر خاکستر گرفت

کیست از دوش کسی باری تواند بر گرفت

گر همه عیسی است در فکر خر و بار خود است

از شکست شیشه غم در خاطر پیمانه نیست

خانه فانوس را پروای صاحب خانه نیست

زندگانی آشنایان را به هم یارانه نیست

گریه شمع از برای ماتم پروانه نیست

صبح نزدیک است در فکر شب کار خود است

روزگاری شد که در ویرانه‌ای هستم مقیم

می کنم پیوسته یاد از عهد یاران قدیم

این ندا آمد برون از خاک موسی کلیم

خضر آسودست از تعمیر دیوار یتیم

هر کسی را روی در تعمیر دیوار خود است

خانه بر دوشیم ما را حاجت دستار نیست

پیکر ما را لباس تازه‌ای در کار نیست

سیدا ما را نظر بر دست دنیا دار نیست

چشم صایب چون صدف بر ابر گوهر بار نیست

زیر بار منت طبع گهر بار خود است