گنجور

 
کلیم

بکامی خواهش ما مبتلا نیست

چو ماهی دانه ای در دام ها نیست

بچشم خاکپای دوست حیفست

که کاغذ قدردان توتیا نیست

بدست ما نیفتد دامن عیش

کف شانه سزاوار حنا نیست

دل آگاه می باید، وگرنه

گدا یک لحظه بی نام خدا نیست

بزور گریه خون را آب کردم

بریز اکنون که رنگیش از بها نیست

درین محنت سرای تنگ عرصه

از آن ننشست نقش ما، که جائیست

خریدار گران جانی ما هست

که آهن نیز بی آهن ربا نیست

سر کاهیده ام از بار سودا

چو موی کاسه از زانو جدا نیست

شب آدینه گر مهتاب باشد

کلیم از می گذشتن کار ما نیست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ابوسعید ابوالخیر

با دل گفتم که ای دل احوال تو چیست

دل دیده پر آب کرد و بسیار گریست

گفتا که چگونه باشد احوال کسی

کو را بمراد دیگری باید زیست

مشاهدهٔ ۷ مورد هم آهنگ دیگر از ابوسعید ابوالخیر
مسعود سعد سلمان

امروز به شهر حسن همنام تو نیست

عاشق همه زیر سایه بام تو نیست

ای دوست ندانی که دلارام تو کیست

ای عشق نه آگهی که در دام تو کیست

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
خیام

ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست

بی بادهٔ گلرنگ نمی‌باید زیست

این سبزه که امروز تماشاگه ماست

تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از خیام
سنایی

چندان چشمم که در غم هجر گریست

هرگز گفتی گریستنت از پی چیست

من خود ز ستم هیچ نمی‌دانم گفت

کو با تو و خوی تو چو من خواهد زیست

وطواط

دشمن چو بدانست که : احوالم چیست

بر تلخی زندگانی من بگریست

بدحال تر از من اندرین عالم کیست ؟

در آرزوی مرگ همی باید زیست

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه