گنجور

 
کلیم

بکامی خواهش ما مبتلا نیست

چو ماهی دانه ای در دام ها نیست

بچشم خاکپای دوست حیفست

که کاغذ قدردان توتیا نیست

بدست ما نیفتد دامن عیش

کف شانه سزاوار حنا نیست

دل آگاه می باید، وگرنه

گدا یک لحظه بی نام خدا نیست

بزور گریه خون را آب کردم

بریز اکنون که رنگیش از بها نیست

درین محنت سرای تنگ عرصه

از آن ننشست نقش ما، که جائیست

خریدار گران جانی ما هست

که آهن نیز بی آهن ربا نیست

سر کاهیده ام از بار سودا

چو موی کاسه از زانو جدا نیست

شب آدینه گر مهتاب باشد

کلیم از می گذشتن کار ما نیست