گنجور

 
جویای تبریزی

بی سخن نیست ترا یک سر مو بیش دهن

مو شکاف است زبان تو چو آیی به سخن

همچو فانوس ز بس صافی جوهر بدنت

یک بغل نور نماید به ته پیراهن

نه همین لاله ز داغت ره صحرا بگرفت

تا تو از باغ شدی خاک نشین گشت چمن

زخم ناسور نماید به نظر خندهٔ گل

بی تو بر روی چمن خال سفیدست سمن

نتوان دید چمن را ز لطافت چو هوا

همچو شبنم زهوا می چکدش خون ز بدن

تنت از لطف نیاید به نظر چون فانوس

بنماید مگر اندام ترا پیراهن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode