گنجور

 
جویای تبریزی

آشفته زلف را ز صبا می‌کنی، مکن!

ما را اسیر دام بلا می‌کنی، مکن!‏

بر شیشه پاره پای هوس می‌نهی، منه

قصد دل شکستهٔ ما می‌کنی، مکن!‏

نسبت مرا به اهل هوس می‌دهی، مده

تهمت به دودمان وفا می‌کنی، مکن!‏

چون غنچه آرمیده دلم در کنار زخم

آزرده‌اش به درد دوا می‌کنی، مکن!‏

می‌کن ستم به اهل هوس گر نمی‌کنی

این شیوه گر به اهل وفا می‌کنی، مکن!‏

دل خو گرفته است به درد تو عمرها

منت کش دواش چرا می‌کنی، مکن!‏

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مولانا

می‌بینمت که عزم جفا می‌کنی مکن

عزم عتاب و فرقت ما می‌کنی مکن

در مرغزار غیرت چون شیر خشمگین

در خونم ای دو دیده چرا می‌کنی مکن

بخت مرا چو کلک نگون می‌کنی مکن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه