گنجور

 
جویای تبریزی

هر که محو جلوهٔ جانان شود، جانان شود

قطره، عمان می شود چون واصل عمان شود

همچو آن بلبل که بر روی گل مستی کند

بوسه از لبها به رخسار تو بال افشان شود

پای مژگانت ز گرد سرمه می آید به سنگ

این سزای آنکه از چشم تو روگردان شود

محو دیدار تو از فیض نگاه چشم پاک

همچو شبنم می تواند پای تا سرجان شود

نشتر مژگانش از بس زهر چشم آلوده است

شمع آسا هر رگم در استخوان پنهان شود

پرده پوشی بیشتر رسوا کند دیوانه را

همچو صحرا گر همه دامن بود عریان شود

ز اهل دل جویا مجو عیب گرانجانی که در

چون به حد ذات خود کامل بود غلطان شود