گنجور

 
عنصری

ماه رخسارش همی در غالیه پنهان شود

زلف مشکینش همی بر لاله شادروان شود

دردم آن روی است و درمانم هم از دیدار او

دیده ای دردی که در وی بنگری درمان شود

نه شگفتست ار بگردد زلف جانان جانور

گونۀ رخسارۀ جانان بدو در جان شود

گر بخندد یک زمان آن لب شکر گردد روان

ور بجنبد یک زمان آن زلف مشک ارزان شود

ور کنی صورت بجان اندر لبش را تو بوهم

جانت از رنگ لبش همگونۀ مرجان شود

حلقۀ زلفش اگر دعوی برنگ کفر کرد

نور رخسارش همی اسلام را برهان شود

بس نپاید تا بروشن روی و موی تیره گون

مانوی را حجت اهریمن و یزدان شود

هجر او ز امید وصل او بود شیرین چو وصل

وصل او از بیم هجرش تلخ چون هجران شود

جز بهشتی نیست آن رخسار جان افزای او

و آنچه بفزاید هم از نادیدنش نقصان شود

خواست دستوری ز رضوان تا بهشت آید فرود

تا بباغ نو بعالی مجلس سلطان شود

خسرو مشرق یمین دولت آن کز یمن او

هر چه دشوارست بر دولت همی آسان شود

گر بجان بر خشم گیرد لحظه ای شمشیر او

کالبد بر جانهای زندگان زندان شود

تیغ خسرو را دو برهانست در هر ساعتی

کفر کان برهان ببیند ساعتی ایمان شود

صلح را همچون دعای عیسی مریم بود

جنگ را همچون عصای موسی عمران شود

داد را گر گرد برخیزد ز شادروان او

همچو عقل روشن اندر جان نوشروان شود

مدحش اندر طبعهای شاعران لؤلؤ شدست

همچنان کاندر صدفها قطرۀ باران شود

از فراوان عکس روی زرد اعدا روز جنگ

تیغ او نشگفت زر جعفری را راکان شود

مرگ بد خواهان او را از دو گونه گشتن است

صورتش یکسان بود گر این شود گر آن شود

چون عدو نزدیک شد ، بر رمح شه گردد سنان

چون عدو از دور شد ، بر تیر او پیکان شود

گر ز آهن تن کند بدخواه او در کارزار

باد خوش چون بر تن او بگذرد سوهان شود

تا که مهمان شد بنزد جسم او شمشیر شاه

جانش اندر کالبد نزد اجل مهمان شود

هر کجا خذلان بود با عدل او نصرت شود

هر کجا نصرت بود بی عزم او خذلان شود

گر برنج اندر نهی امنش همه شادی بود

گر بحفظ اندر نهی بیمش همه نسیان شود

ای خداوند خداوندان ملک و سروری

سروری و ملک بی تدبیر تو خسران شود

سال نو در باغ نو ، نو دولت و شادی بود

هر دو نو ، مر دولت نو را همی ارکان شود

این بهشت بر زمین شاها ترا فرخنده باد

تا ببختت فرّخی با این بنا بنیان شود

آسمان راضی بباشد گر بخوانیمش بهشت

ساکنش نیز از رضای تو همی رضوان شود

تا همی خضرای او بر گنبد خضرا بود

تا همی ایوان او بر مرکز کیوان شود

تا جهان باشد تو باشی شهرگیر و شهریار

کاین جهان ار بی تو ماند سخت بی سامان شود

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
قطران تبریزی

دل بدو دادم که جان از روی او شادان شود

جان من هست او سزد گر دل فدای جان شود

گر بر او نازد دل و جان نیست طرفه زان کجا

دل سوی دلبر گراید جان سوی جانان شود

چون گل خندانش رخ چون لاله نعمانش لب

[...]

سنایی

گر چه شاخ میوه دار آرایش بستان شود

هم دی اصل چشم زخم ملک تابستان شود

از کمال هیچ چیزی نیست شادی عقل را

زان که کامل بهر آن شد چیز تا نقصان شود

شاخها از میوه‌ها گر گشت چون بی زه کمان

[...]

مولانا

چون نهان و آشکارا نزد تو یکسان شود

صحبتت پیوسته گردد، خدمتت آسان شود

آفتابت راست گردد رو نماید بی قفا

ذره‌ای سایه نماند، هرچه خواهی آن شود

اینت اقبال و سعادت، اینت بخت و روزگار

[...]

ابن یمین

گاه آن آمد که عالم جمله باغستان شود

صحن بستان از خوشی چون روضه رضوان شود

نرگس رعنا زمستی سر نهد بر پای سرو

غنچه را لب از خواص زعفران خندان شود

زلف سنبل را بیفشاند صبا مشاطه وار

[...]

شاه نعمت‌الله ولی

هرکه باشد بندهٔ او درجهان سلطان شود

خوش بود جانی که مقبول چنان جانان شود

روی او در دیدهٔ ما آفتاب روشن است

این چنین نوری کجا از چشم ما پنهان شود

هرچه آید در نظر نقش خیال او بود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه