گنجور

 
جویای تبریزی

طعن ها زاهد به عشق پاک دامن می زند

از سفاهت آستین بر شمع ایمن می زند

رفتی از باغ و چو طاووس بدام افتاده ای

بال و پر در خاک و خون دور از تو گلشن می زند

می برد از جنگ با اغیار نقد خاطرم

می کششد خنجر به غیر و تیغ بر من می زند

بسکه پر گرد کدورت شد ز دل تا دیده ام

مهر و مه را هر نگاهم گل به روزن می زند

چون نسوزم کز غمش بر آتش پنهان دل

آمد و رفت نفس پیوسته دامن می زند

سرو قدت چون پی گلگشت آید در خرام

خنده ها جویا بهار از گل به گلشن می زند