گنجور

 
جویای تبریزی

بلبلی نیست دل خسته که نالان نشود

داغ عشق تو گلی نیست که خندان نشود

توبه کرد آنکه زهم صحبتی دختر رز

مرد باشد اگر از کرده پشیمان نشود

جنگ را خوی تو داده است در آفاق رواج

مهر با صبح چرا دست و گریبان نشود

صبر را لنگر خود ساز که در لجهٔ عشق

زورقی نیست که سیلی خور طوفان نشود

سایهٔ کیست که در تربیت گل کو شد

قد رعنای تو گر سرو گلستان نشود

هیچکس بهره ای از نکهت زلفش نبرد

گر نسیم سحری سلسله جنبان نشود

چشم پرحرف تو در فکر سخن پردازیست

از چه جویای تو امروز غزلخوان نشود